هر شب در کنج تنهای خودم مینشینم...
از دست افکار آینده،به گذشته ی خود پناه میبرم....
فراموشی خاطرات قبل از تو و یاد خاطرات با تو...
به خاطراتی میرسم که هر بهایی برای تکرارش خواهم پرداخت...
به روز های که احساس میکردم خوشبخت ترین انسان زمینم...
خیال رفتنت را خیالی بیهوده و باطل میدانستم که اکنون کمی رنگ واقعیت به خود گرفته...
خیالی که اکنون ثانیه ها را مانند پُتکی بر سرم مینشاند...
همیشه نگاهم را به تابلویی میدوزم که هر روز امید چند روز زندگی را در دلم روشن میکرد...
تابلویی که هر روز ماندنت را در دلم زمزمه میکرد...
"چه کسی میداند...
چشم من از فاصله ها نمناک است...
به تو می اندیشم....
چشم بگشا که مرا خواهی یافت...
که به خود میگویم..... زندگی بی تو...... سر به سر غمگین است..."
چشم میگشایم، ولی چیزی که میابم تو نیستی....
حرف هاییست که بوی رفتن به خود گرفته است.....
کلامیست که هر لحظه تصویری از چگونه رفتنت را در ذهنم طراحی میکند....
در آخر با بغضی همیشگی به تنها امیدم چنگ میزنم....
خداونــــــــــــــــــــــــــــــدا.........!!!
من مفهوم قسمتت را نمیدانم....
ولی تو که مفهوم طاقت و جدایی را میدانی!!
پس به بزرگی خودت اخرین خواسته ام را پاسخ مثبت ده.....
همیــــــــــــــــــــــــــــــن.........
ashkii
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
