افکارم را که میکاوم...
زندگیم را همانند شمعی میبینم
که سو سو کنان در امواج باد تمام تلاشش را میکند تا روشن بماند.....
افکاری که زندگی را در تو میبیند...
و نیستی را بدون تو....
تنها دلم به خیال رسیدن به تو خوش است...
خیالی که دمی در نظرم باطل میشود و دمی مورد قبول..
همانند پرنده ای که دلش را به خوده نان های قبل از تله خوش کرده است...
بودن یا نبودن برایم معنایی مبهمی دارد
بودنی که به رشته موی نازکی بند است..
امید زندگیم را باد برد
رفتنت همانند زلزله ای 10ریشتری بود که ابادی دلم را با خاک یکسان کرد
رفتنت همانند سرطانی بود که اهسته از درون خرابم کرد..
همانند کشیدن چاقویی کند بر گلویم.
خیالت بر این بود که مدتی بعد به فصل فراموشی زندگی من میرسی
کاش چنین بود..
کاش همانند زندگی که تورا ازم گرفت فراموشی هم یادت را میگرفت
ولی این دو هماهنگ نبودن
خودت رفتی ولی یادت نرفت
هر شب در پی دلیل رفتنت تمام خاطراتمان را مرور میکنم
لابه لای خاطراتمان به دنبال دلیل سرد شدنت میگردم
ولی چیزی پیدا نمیکنم
دنبال کوچکترین بدی یا بد خلقی از خودم میگردم
هر شب خودم را جایی تو میگذرام
همیشه به تنها دلیلی میرسم که خشکی چشمانم را میگیرد
تنها گزینه ای که میماند وجود نفر سومی هست
هیچ دلیلی به اندازه این اتیشم نمیده
فقط نمیدونم جواب این اشکامو کی میخواد بده
همین......
قلبم همانند قبرستانی هست که تنها وجود تو در ان خاک شده.....
تا ابد یادت، نگاهت، دستان کوچکت، لطیفی صورتت، در نظرم میماند.
قلب هر انسان اندازه مشت اوست...
یادته یه بار دستتو مشت کردی بهم گفتی اینو میبینی؟؟؟ تو تو اینقد چیزی جا شدی؟؟؟
من جا نشدم...
ولی تو جا شدی....
جوری پر شده که دیگه جایی هیچکس نمیشه.....
تا ابد دوست دارم چه باشی چه نباشی
برچسبها:
